۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

فرزند افغان زهرا

شقایق های خون آلود اینبار در فرسنگ ها آن طرف تر از جایی که با آن
مالوف شده اند به پا خواسته اند ،راهیان کربلا امروز همانطور که از بطن مردمانشان
برخواسته اند پا بر دفاع گذاشته اند، آنها از مرگ نمیترسند چون تقدیر خود در آسمان
بسته اند امروز از سوریه ،از زینبیه ،فریاد هل من ناصر می آید و چه خوش آنان که
شنیدند
شقایق های خون آلود اینبار در فرسنگ ها آن طرف تر از جایی که با آن
مالوف شده اند به پا خواسته اند ،راهیان کربلا امروز همانطور که از بطن مردمانشان
برخواسته اند پا بر دفاع گذاشته اند، آنها از مرگ نمیترسند چون تقدیر خود در آسمان
بسته اند امروز از سوریه ،از زینبیه ،فریاد هل من ناصر می آید و چه خوش آنان که
شنیدند
امروز برادران دیگری میروند تا سیلی تکرار نشود،تا کوچه تکرار نشود،تا
در و میخ...
آنها خو گرفتگان زهرایند،همان زهرای مرضیه که بر همگان نشان داد که در
راه اسلام باید از جان گذر کرد،باید فرزند درشکم دهی ولی ،ولی ات را پاسبان باشی
تا از گزند اهریمن دور باشد
این است فطرت فاطمی ،و اینان اند آن فاطمیون،دشمن دانست که نمیتواند
با آهن بر ایمان ما غلبه کند ولی جز این طریق ندید
و فاطمیون درک کردند که اگر ما بترسم کارمان تمام است ،و آنان این را
نشان دادند که فرزندان افغان فاطمه(س) جز از گناهان خود نمی ترسند،پس جان در دستی
و اسلحه به دست دیگر داده و به استقبال سرب رفتند

 

برخیز ای چاووش شهر عشق برخیز     غسلزیارت کن ز نهر عشق برخیز    

بربند مهمل را و برپا کن علم را             آواز ده آواز عشاق حرم را   

هر سر که سودای کربلا دارد بیادید       هرکس هوای کربلا دارد بیاید
                                                                                                           (سید مرتضی آوینی)

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mosareza avazverdi

صبا‌ و سحر

از جایی برخاست و به دیدار مادرش رفت،انرژی خود رابا مهر مادری دریافت،به بیرون از خانه آمد،درمیان کوچه پس کوچه های شهر قدمی زد،شهر را وارانداز کرد،گاهی از پایین گاهی از بالا،کودکان مشغول به فوتبال بازی کردن،کاسبان که دنبال لقمه نانی اد،ماشین های صنعتی،خودروهای فرسوده،و خانه ها را میدید... آجران سفالی قدیمی،نماهای سنگی ،بزرگ چون کاخ و کوچک چون لانه غراب...،کمی به بالا رفت میدید...بهتر از قبل
زیر پوست شهر اژدهایی یافت خفته که سال هاست این سرزمین را پایدار نگه داشته...
ولی شهر چیزی کم دارد .... 
از جایی برخواست و به دیدار مادرش رفت،انرژی خود رابا مهر مادری دریافت،به بیرون از خانه آمد،درمیان کوچه پس کوچه های شهر قدمی زد،شهر را وارانداز کرد،گاهی از پایین گاهی از بالا،کودکان مشغول به فوتبال بازی کردن،کاسبان که دنبال لقمه نانی اد،ماشین های صنعتی،خودروهای فرسوده،و خانه ها را میدید... آجران سفالی قدیمی،نماهای سنگی ،بزرگ چون کاخ و کوچک چون لانه غراب...،کمی به بالا رفت میدید...بهتر از قبل
زیر پوست شهر اژدهایی یافت خفته که سال هاست این سرزمین را پایدار نگه داشته...
ولی شهر چیزی کم دارد .... چیزی از یادمان رفته...
کمی دقت کرد .... مردمان شهر به  چیزی بی توجه اند...
آسایش...
   آسایش...
     آسایش...
اما مشکل از کجاست؟دراثنای مسیرزمان فروشان را دید که نان از عمر مردم می خورند آنان داد میزنند که بیایید و زمان را از ما بخرید ...
حضوری آشنا یافت ... سحر... دوست قدیمی اش،گرم خوش و بش شد،ازحال و اوضاع یکدیگر را جویا شدند...
سحر تازه از خانه برون آمده بود و خبری از شهر و مردمانش نداشت ولی دلی آکنده از اندوه داشت از این که نمیتوانست گذشته را ببیند و پیشینه مردمان سرزمین را...
و بحث به گذشتگان رفت به تاریخ جنبش یک ملت ، به جوش و خروش مردمان که باهم پیروز  میدان شدند
ولی سحر خوب کسی یافت،صبا بود که میتوانست اورا به آرام کند و گذشته را به او نشان دهد...
پس دست در دست صبا به گذشته قدم گذاشت و در راه و سفر خود قلوب مردامانی را میدیدند که دست خوش تغییر بود ،قلب های که لبریز از تنفر از ظلم وستم ...
 
با دیدن این صحنه ها سولاتی در ذهن سحر به وجود آمد
و اصلی ترین آنان این بود
((
همه این ها از کجا شروع شد؟))
با هم به مرداد 1285 رفتند.. به زمانه قاجار که شاه محمد علی مجلسی را توپ باران کرد و نالایقی خود را آشکار ساخت...
تقویم تاریخ را ورق زدند و از انصاب رضا خان به عنوان شاه مملکت و اجباری کردن لباس رسمی و کشف حجاب گذشتند تا به حکومت فرزند پسر رضا خان یعنی محمد رضا  رسیدند،محمد رضا هنوز خام بود و تازه وارد بر مملکت داری پس او فقط به اجرای امر انگلیس و روسیه روی آورد
در اثنای سفر ،سحر رو به دوست خود کرد وگفت که تا چه زمان این روزگار سخت ادامه خواهد داشت ؟ ولی سحر پاسخی از دوست نیافت !!!
پس سکوت اختیار کرد و راه را در پیش گرفت و به درگیری بزرگی در کوچه بیست و هشتم از خیابان مرداد 1332 رسیدند ... در آن روز که دولتی ظالم چون انگلیس... فردی لایق را بازداشت(دکتر مصدق) و باز محمد رضا را به تاج و تخت باز گرداندند....
عرض تاریخ را پیموده  تا به رگ 13/3/42 رسیدند
فردی را دیدند سرشار زا نور  که نام او را پیش از این زیاد شنیده بودند چه در آینده و چه در حال و چه درگذشته...
آری او همان روح اللّه خمینیرحمت الله علیه بود .همان مرد بزرگ در فیضیه قم با سخنرانی کوبنده،دولت محمد رضا را درپیش مردم خوار وو حقیر ساخت...
دو روز بعد مردانی را دیدند که برگی از تاریخ این سرزمین را به نام خود رقم زدند دو دوست داستان بر ادامه راه گذاشتند و شاهد اتفاقاتی چون دستگیری  امام ،کاپیتولاسیون،و تبعید امام در شبانگاه سیزدهم آبان 43 بودند تا به هفدهم خرداد 57 رسیدند،قلب سحر از دیدن جنایات رژیم شاهنشای با مردم به درد آمده بود و صبا بود که اورا دل داری میداد، کمی بعد عاصف را دیدند و به آنان مژده  پایان این رنجوری را داد که دمی تازه به قلب سحر بخشید،هردو با به این روز نگریستند و شاهد کشتار عظیمی بودند که خیابان را در عرض چند دقیقه مفروش از خون ساخت.
بر سرعت گذر از زمان خود افزودند و از چندین ماه گذشتند تا به دی ماه رسیدند در خیالات خود به عمارت و کاخ شاه و مساجد و خیابان ها و زندان های تیره ساواک رفتند
در 26 دی اتفاقی عجیب رخ داد،شاه دارد میرود ،ویا به توصیف مردم در میرود... مدم خوشحالند و سرازپای نمیشناسند
گذر زمان آنان را به 12 بهمن برد،آنان شاهد ورود همان مرد بزرگ سید روح الله خمینی شدند
سحر و صبا ده روز با این مردمان همراه شدند و شاهد رشادت و ها و تلاش هاو از خود گذشتگی های مردم برای استقلال بودند تا این که در بیست و دومین کوچه از خیابان بهمنِ شهر 57،مردم به هدفت و آنچه که میخواستند رسیدند و رژیم ظلم و ستم را از پای در آورده و محو کردند.
در واپسین  لحظات سفر سحر رو به دوست خود کرد و از او سپاس  و قدر دانی کرد و به او گفت که درس های زیادی از یان سفر آموخته
صبا و سحر هر دو با یکدیگر وداع کردند و وزیدند ، صبا هم دوباره به مسیر خود ادامه داد تا بتواند این اژدها را در دیگر نقاط جهان بیدار سازد
 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
mosareza avazverdi

بسم الله ...

خب اول هر کاری باید یه نام خدا باشه تا ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mosareza avazverdi